خدایا!پروردگارا!
خسته ام از خودم و حرفهایم!
از تو و حرفهایت!
چقدر بد است که تو زبانم را بفهمی و من نفهمم!
زبان نفهمی هم بد دردی است!
حالا می گویی که چه؟!
با آنکه می دانم
بد کردار بوده ام
یا کم از کم خوب کردار نبوده ام
با آنکه می دانم آن طرف ماجرا اوضاع خوب خوب هم نیست
اما خسته ام
تمام استخوانهای عقلم درد می کند!
عقل که استخوانی باشد عاقبتش همین است!
لااقل عقلم را غضروفی،گوشتی یا ماهیچه ای می کردی که دردهایش قابل تحمل باشد!
عکس همه که از مرگ می ترسند من دوست دارم بمیرم!
نه اینکه نمی ترسم، فقط می خواهم همه چیز تمام شود! همین!
از کودکی دوست داشتم زود به آخر ماجرا برسم.حتی اگر آخر ماجرا مرگ باشد!